سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

تجاوزی که پس از سالها افشا شد

عکس­العمل افکار عمومی نسبت به مسئله تجاوز خمینی­شهر باعث شد تا اتفاقات دیگری هم افشا و در صدر اخبار حوادث قرار بگیرد. از این رو من هم قصد دارم از یک تجاوز پرده برداری کنم.
نه نگران نباشید هیچ زنی این بار مورد ظلم واقع نشده. مظلوم این بار خود من هستم. خیلی کلنجار رفتم که افشا کنم یا نه ولی در نهایت دیدم حالا که بازار داغ است و اخبار جنایت کم کم تبدیل به نقل خاطرات می­شود ما هم داستانمان را بگوییم که میان بقیه خیلی تو چشم نزند. بالاخره ما هم آبرو داریم به عنوان یک مرد سبیل کلفت.
داستان از این قرار است که سهامداران و مدیران شرکت ما در اقدامی شنیع اقدام به یک تجاوز دسته جمعی به بنده و جمع دیگری از همکاران نموده­اند. متاسفانه این تجاوز در روز روشن و به مدت چند سال طول کشیده و البته بدون درد و خونریزی و گاهی با لذتی کاذب(اول برج) همراه بوده است. به نحوی که ما دیگر عادت کرده ایم به این تجاوز و اگر نباشد در مضیقه­ی نان و آبیم.
از این رو از قوه قضاییه تقاضا داریم تا هر چه سریعتر این موضوع را رسیدگی کنند. اگر نشد و تو رودربایستی سهامداران ومدیران قرار گرفتند لطفا تقاضای کسور در تناوب این عمل را خواهان باشند.

مشترک فید وبلاگ Mr.Karmand شوید  

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

آقای میم و ترک میهن


آقای میم جوان برومند و دوست­داشتنی ای است. سعادتی نصیب شد و یک هفته ای ایشان مهمان کلبه کوچک ما شده بود. ابتدای آشناییمان آنچه در این آدم خیلی مشهود بود انرژی و امید بود. سالها گذشته و چرخ و فلک زندگی کاری با او کرده که اگرچه هنوز در ظاهر شوخ و شنگ است ولی دل پر زخمی دارد از زمانه. وقتی برای سیگار کشیدن خلوت می­کند می­شود فهمید که چقدر غرق است. این هفته ترک وطن می­کند و من افسوس می­خورم که ما چه جوانان نازنینی را از دست می­دهیم.

امشب قبل از آن که من برسم باروبنه بسته و رفته. تماس کوچکی هم داشت برای تشکر. خانه خیلی سوت و کور است بی حضورش. زیاد با هم شوخی می­کردیم. بر خلاف آقای الف که معمولا بینمان سکوت حاکم است.

مشترک فید وبلاگ Mr.Karmand شوید  

شوهر آهو خانوم

شوهر دخترخاله ما مرد خوبی است. از خانواده‌های اصیل تهران است و خانوادگی در بازار مشغولند. هرازگاهی که به دیدار خاله می‌رویم و ایشان هم تشریف دارند باب گفت و گو باز می‌شود و تا به خودت بجنبی بحث را سیاسی کرده است. من نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به اینها گفته که من وکیل مدافع جریان سیاسی خاصی هستم. از صدر تا ذیل از قبل تا بعد, کوچک و بزرگ, تمام عرض و طول و ارتفاع را محکوم می‌کند و دست آخر مثل همه ما ایرانی‌ها بی راهکار می‌خواهد بحث را تمام کند. اوائل من ناشیانه بحث می‌کردم و گاهی منصفانه از یک سری آدم‌ها دفاع می‌کردم ولی تازگی روشی جدید در بحث با نامبرده پیش گرفته‌ام که عجیب جواب می‌دهد.

مثل عوام زل میزنم و به نشانه تایید و تعجب سر تکان می‌دهم. تنها برگ برنده که آس بازی هم هست جمله پایانی من است که خب چه باید کرد به نظر شما؟ اینجاست که داماد محترم به سبب بی راهبرد بودن تمام گفتمان را می‌بازد.

پ.ن: دوستی امروز نظریه جالبی می‌داد و آن این که ما ایرانی‌ها از این جهت دورو و دروغگوییم که در معرض حملات ویرانگر مغول ها و اعراب و دیگران با نیت حفظ فرهنگ خودمان تقیه کرده و بیرون و درونمان را متفاوت جلوه داده‌ایم. تحلیل قابل تاملی است, اهلش بخوانند و بیندیشند که آیا چنین است؟
مشترک فید وبلاگ Mr.Karmand شوید  

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

کارمندا که وضعشون خوبه

آقایون درست می‌فرمایند که نه تورم هست نه گرانی, این پدیده کمیاب چیزی مانند "تورمِ گرانی" است. گرانی این روزها ورم کرده. مردم دارند به جان هم می­افتند. در تاکسی و بقالی و میوه فروشی و ... رحم و انصاف و غیره تمام شده است.

در چند مورد اخیر خرید منزل دلم برای خودمان سوخت که کارمندیم و چیزی برای گرانفروشی نداریم. نعمتمان در دستان ولی نعمتمان است و درصد افزایش حقوق بی ربط به تورم و هدفمندی و غیره.

دیروز در تاکسی آقای راننده دولا حساب کرد. اعتراض کردم گفت:"خبرو نخوندی؟ گرون شده". گفتم:"ما کارمندها کارمون خوندنه روزنامه و گوش دادن به اخباره, خبرو خوندم گفتن از اول تیر لااقل بذارین سر قرارش بعدشم به قانونش نه دوبرابر"

راننده شروع کرد نالیدن از خرج هایی که بر گردنش هست. هم حق می­دادم هم نه. پس چه کسی به فکر ما باید باشد. منظم­تر و بیشتر از همه مالیات میدهیم, اختیاری روی افزایش قیمت خدماتمان نداریم, آخرالامر هم جماعت بازاری همه جا را پر کرده­اند که "کارمندا که وضعشون خوبه"

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۰

هو شدن بسیجی ها در استادیوم و یک سوال


در بازی امروز استقلال و النصر عربستان تعدادی از لباس شخصی ها با پرچم های بحرین در ورزشگاه حاضر شده بودند. مشاهده عینی همکار من موید این نکته بود که این حضور بازی را تحت تاثیر قرار داده بود و حواس تماشاچی ها به مقابله با این عده پرت بود. استقلالی ها به مانند پرسپولیسی ها در بازی قبلی بسیجی ها را هو کردند به آنها فحش دادند و در جواب آنها شعارهای سیاسی معروفی را هماهنگ سر دادند.
همه با این توجیه که ورزشگاه محل طرح مسایل سیاسی نیست مخالفت خود را با این موضوع نشان دادند. ولی خیلی ها شاید یادشان باشد که در روزهای داغ بحران پس از انتخابات بسیاری دعوت میکردند تا حامیان جنبش سبز در ورزشگاه حاضر شده و شعار سیاسی بدهند. برای من روشن نیست که حد و حدودی برای این کار هست یا نه. آیا حرکتی برای ما درست و برای دیگری اشتباه است. من به شخصه از این که بسیجیها که عده ناچیزی هم بودن به ورزشگاه آمدند و چنین کردند ناراحت نشدم اتفاقا خوشحال شدم که چنین داستانی سبب شد تا شعارهای اعتراضی جنبش از زبان تماشاچیان دوباره سر داده شود.

مشترک فید وبلاگ Mr.Karmand شوید  

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

لاف عشق


من خودم را در اوج شکست عشقی اینگونه متصورم که آکاردئون به دست در کوچه های شهرت تو را بخوانم
...
پولی که میدهند خرج گل می کنم پیرامون قدمهات

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

سور و سات

فردا مراسم بله برون همشیره کوچکمان است. همه‌مان در تدارکات میهمانی بودیم. والد به طور معمول پایش را از این تدارکات بالا می‌کشد حتی الامکان! و خدا عمر بدهد به والده که وجود دار است و زرنگ. امشب رفته بودیم پی سفارش گل و شیرینی و شربت, والده پیشنهاد داد تا از این پودر‌های آماده بزنیم و شربت درست کنیم, ما مخالفت کردیم و گفتیم کنستانتره بهتر است و خوش مزه تر. من نمیدانم که به چه لحنی ما گفته بودیم که به والده برخورده بود ولی در راه برگشت بسیار گله کرد و کمی هم گریه که شما از من انتقاد می کنید و خودتان را بالاتر از من میدانید و از این حرفها. بنده خدا دلش پر بود که این همه کار کرده و کسی به اندازه کافی قدردان نبوده(علی الخصوص پدر)
پ.ن: پدر یواشکی من را کنار کشیده و با من بحث می‌کند که این پروبال دادن ها اشتباه است. من هم آب صاف و پاک را ریختم روی دستش گفتم به نظر من وقتی تن به سنت و مراسم هفت رنگش میدهی همین می شود. خارجی ها را ببین یک ودینگ و تمام. 

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

جمعه خوب با آقای واو

آقای واو دیروز تا حالا مهمانمان شده است. دیشب جای همه خالی رفتیم قهوه‌خانه به صرف کباب تابه‌ای و قلیان, دیشب را تا پاسی از نیمه شب به گپ و گفت گذراندیم و صبح تا لنگ ظهر خسبیدیم. آقای واو دست قهاری در درست کردن ماکارونی دارد. به جان خودمان اگر دوستان بفهمند که امروز آقای واو اینجاست و بساط چرب ماکارونی به راه است, بی دعوت خود را به کوچه و کنارمان می رسانند.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

مرخصی کهفی

دو روز که رفتم مرخصی انگار که دو سال است شرکت نیستم. انواع و اقسام اتفاقات افتاده و قوانین جدید و اخلاق های جدید. سه شنبه پاداش های سال را داده اند و آنها که راضی نبودند یکی قهر کرده یکی استعفا داده و یکی با رئیسمان جر گرفته که ال و بل.
من بی خبر از مرخصی آمده ام و در انتظار روی خوش یک مشت برج زهرمار را می بینم که فقط برایم کار تراشیده اند و تراشیده اند.
صبح تا عصر ساکت نشسته بودم پشت میز و کار میکردم.

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

همین جوری

جهان سوم است و هزار دردسر. زوری مجبورت می‌کنند سیاسی باشی. اول قدم فیلطرت می‌کنند آن هم دسته جمعی, بعد به تو توهین می‌کنند, سپس هنگام خرید به تو حمله میکنند, آنگاه تو پیروز می‌شوی*
از بهانه ها که بگذریم من آدم وبلاگ‌نویسی خفن نیستم که حتی در میان هوار زلزله دستم را به کیبورد برسانم تا آخرین پستم را بنویسم. باید وقتش باشد, حوصله اش باشد و حرفش هم باشد. فعلا این را برای خالی نبودن عریضه نوشتم تا یخم آب شود.
*: گاندی: ابتدا تو را نادیده می گیرند، سپس تو را مسخره می کنند، سپس با تو می جنگند و آنگاه تو پیروز می شوی

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

پرچم

سبز به سرخ خواهد رسید اگر از سفید بگذرد..

تا رهایی از فیل ترینگ, مشترک فید Mr.Karmand شوید.

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

فرصت مطالعه

سوالات ذهنی پیرامون مسائل مختلف گاه و بیگاه به ذهن هجوم می‌آورند. اغلب مردم آن را جدی نمی گیرند و به نوعی آنها را از سر باز می‌کنند. پرداختن به پرسش‌ها شک‌ها و تردیدها در اولین گام تشویش و نگرانی همراه دارد. بسیاری از ما به خاطر نوعی اعتقاد و باور که اکثرا به ما ارث رسیده اند تعصبات غیرمنطقی داریم که نیازمند بازنگری و پردازش صحیح اند.
 گرچه معتقد نیستم که ذهن را مورد هجمه همه جانبه قرار دهیم و از آرامش دور کنیم, ولی دستگیری از ذهن با مطالعه در مورد موضوع مطروحه, پرسش از دیگران و تفکر و جمع بندی, چشم اندازی زیبا از زندگی فراهم می کند. اولین قدم آن است که تعصب بیجا را از روی شخصیت ها و جریانات گوناگون برداریم و همچون محصلین فلسفه که آراء و اندیشه های دیگر فیلسوفان و صاحبان فکر را خوراک ذهنیشان میکنند به کسب نظرات موافق و مخالف بپردازیم. به فراخور توانایی درک و فهم درها را باز کنیم, سوالاتمان را بنویسیم. زیباترین باور, بی شک اعتقادی است که از جاده شک گذر کرده.
پ.ن: در رابطه با ترجیح میدهم با پیکان... 

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

ارتفاع

ارتفاع دست‌هايمان يكي است، چه فرق ميكند كه من تو را از بالا ببينم يا تو من را؟

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

ترجیح

ترجیح می‌دهم با سمند در اتوبان برانم تا با بنز در جاده مال‌رو.
پ.ن.: در رابطه با حمایت از خودرو داخلی؟ نه بابا, کم رابطه با این سخن از دکتر شریعتی: ترجیح میدهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

زیپ

هر جایی که به اختلاف عقیده رسیدیم یک پلّه پایین می‌رویم, مثل زیپ آنگاه که خوب بسته نمی‌شود.

در بانك

كارت بانك ملتم انقضپاير* شده بود و من عزا گرفته بودم كه با اين گرفتاري بايد تا شعبه جردن هم بروم آن هم در ساعت اداري. بي‌خيال شده بودم تا اين كه يكي از بدهكارها! چكي از بانك ملت داد. براي نقد كردن رفته بودم كه يك شعبه خدمات الكترونيك روبروي شعبه مرجع چك يافتم. داخل رفتم و از دستگاه نوبت ده يك برگ گرفتم هنوز شماره را نخوانده بودم كه خانم خوش سخن همان شماره را خواند.العجب. نزد باجه رفتم و درخواستم را دادم. خدا را شكر اجابت شد و گفت كه نيم ساعتي كار دارد. نشستم.
اين مركز مراجعين مشكل دار! را مي پذيرد.
- پيرمردي آمده بود و شكايت داشت. مي گفت كه پنج ميليون در حسابش هست و متوجه شده كه از حسابش دزدي مي شود. آقاي بانك پرسيد چه دزدي؟ پيرمرد گفت كه هفته اي بيست تومن از حسابش كم مي‌شود. آقاي بانكي داشت توضيح مي‌داد كه اگر دزد خر نباشد يهو همه حساب را خالي مي كند.محترمانه بهش حالي كرد كه احتمالا كار حاج خانم است. فكر كردم كهبنده خدا زنش امروز به صلابه كشيده ميشه.
- باجه كناري مردي ايستاده بود با سبيل پرپشت. از اين تيپ‌هايي كه از اداري جماعت حساب مي برند و سوسك مي‌شوند. با آن هيبت سعي مي‌كرد لفظ قلم حرف بزند مبادا مشكلي پيش نيايد. دلم برايش سوخت بنده خدا چه بله قربان‌هايي مي‌گفت. ياد اين بيت افتادم: آنچه شيران را كند روبه مزاج، احتياج است احتياج است احتياج
- مردي از در آمد نوبت گرفت و خيلي زود به باجه اي كه قبلا پاسخگوي پيرمرد بود رفت. مردي ميان سال به غايت خوش‌تيپ كه شايد فقط نيم ميليون اوركتش بود.آمده بود تا حساب پسرش كه آمريكاست را ببندد. نه رمز يادش بود، نه مدركي از پسر داشت ته حساب هم پنج هزار تومان بيشتر نبود!!
آقاي بانك صدايم كرد و كارت داغ داغ را تحويل داد و رسيد گرفت.
*: نيم ساعت گشتم ببينم برگردان پارسي انقضا يا اكسپاير  چيست.
پ.ن: اينجا يكي پيشنهاد داد سررسيد يكي هم گفت سپري شده

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

هستم اگر نیستم

البته پدر و مادر از اوجب واجبات است. سه‌شنبه مجددا به شهرستان آمدم تا کارهای نیمه کاره منزل را تمام کنم. نقاش در غیاب بنده قسمتی از کار را ماست‌مالی کرده بود که با تیزبینی بنده و البته هیبتمان پشت تلفن محبور شد تا دوباره در صحنه گندکاری حاضر شود و جبران مافاتی کند. بی‌خیال خستگی‌های روحی و جسمی و فارغ از گرفتاری‌های ذهنی یک عاشق به نظافت و پاک کردن ادامه دادم تا ریقی در بدن نماند. امروز صبح که از اتوبوس پیاده شدم گمان بردم که حکما دیشب اتوبوس تصادف وحشتناکی کرده که اینچنین بدن دردی نصیبم شده. زین سبب و جای شما خالی لباس گرم پوشیدم و تا لنگ ظهر* در آغوش بخاری خوابیدم. ظهر دیرتر از هر مدیری در شرکت به شرکت محترمه رفتم و هنوز نرسیده به جلسه ای فراخوانده شدم. فراخوانده شدم از برای حل موضوعی که نیاز به تخصص جناب حضرتم داشت. حدود ده پانزده نفر نشسته بودند و بحث شروع شد. یک ساعتی گذشت و کسی نظری از من نپرسید. ان چنان پرت و بیراه نظر می‌دادند که من صلاح دانستم خاموش بمانم. در اخر نفر کارفرما گفت اقای مستر کارمند نظر شما چیست؟ پنج دقیقه ای حرف زدم و از آنجا که بساطشان را لگد مال کرده بودم چهره ها در هم کشیده شد. مقرر شد تا من فلک زده بررسی فنی کنم و اعلام نظر نمایم. تعطیلی های دو هفته اخیر را که رفتم به خدمت به والدین کار بسیار تلنبار شد و این بررسی فنی هم قوز بالا قوز.
*: آقای میم حسودیشان می شود که من گاهی صبح ها ساعت عزیمتم را به دلخواه تعیین می کنم.

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

جدول

گفتي كه پدربزرگت فقط با تو جدول حل مي‌كند
روزي يك جدول را كامل حل مي‌كنم.
پ.ن: به عشق تو

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

قصه عينكم

عينك جديد من خيلي خفن است، آلماني است گمانم. رژيم ضد چاقي دارد.
پ.ن: هي لپمون مي خوره به قسمت پاييني شيشه عينك

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

دوستي خاله گربه

بعضي از همكاران علاقه بسياري به دوستي دارند، البته فقط تا وقتي كه از اين دوستي، يكطرفه بهره ببرند. چند روزي بود كه ديدم يكي از همكاران با من سرسنگين است. امروز علت را جويا شدم كه چرا؟ توضيح قرمودند كه شما دوستي را دو هفته پيش ثابت كرديد. تا ظهر فكر كردم كه دو هفته پيش بنده چه ظلمي در حق اين بنده خداي بي ادعا! روا داشته ام. داستان از اين قرار بود:
[همكار از من خواست كه براي فلان طراحي بايد چه كار كنم (لازم به ذكر است كه فلان طراحي كاري است كه براي يادگيري من حدود يك ماه و نيم مطالعه ميكردم). من كلياتي توضيح دادم، يك مورد مثال حل كردم و ارجاع دادم به منبعي كه خود از روي آن ياد گرفته بودم. اين فرايند تقريبا يك ساعت به طول انجاميد و اين روزها ربع ساعت هم براي من بسيار مهم و حياتي است. در پايان توضيحات به طرز عجيبي متوجه شدم كه خبري از تشكر نيست!! اين در حالي بود كه احساس مي‌كردم چون خيلي لطف بزرگي كرده ام يك قدرداني كلامي اساسي در راه است.‍]
علت ناراحتي را اين‌طور تحليل كردم كه اين بنده خدا انتظار داشته كه من از الف تا ي اين بحث را برايش تدريس كنم بي چشم‌داشت. هر چقدر به مخيله فشار آوردم به ياد نياوردم كه از طرف ايشان لطفي يا كمكي به من رسيده باشد.
پ.ن: نيازي هم به نتيجه گيري نيست.والّا

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

تاكسي‌متر، اختراع مظلوم

از بدو اختراع تاكسي‌متر هميشه يك سوال مطرح بوده كه "تاكسي‌متر به چه درد مي‌خورد؟". به مرور زمان مردم اين سوال را در دل كشتند و هنگام سوار شدن تاكسي تنها نگاهي غريب و پربهت به اين مصنوع مي‌اندازند. بارها من به اين نكته انديشيده‌ام كه صنف تاكسيران چگونه به اين هماهنگي بي‌بديل دست يافته‌اند؟! كه حتي يك بار هم به طور تصادفي ما نديديم اين وسيله جز نشان دادن ساعت و كلمه تاكسي‌متر رسالت ديگري انجام دهد.
نكته جالب‌تر تعيين نرخ توسط سازمان تاكسيراني است كه بر روي شيشه همه تاكسي‌هاي گردشي برچسبي را چسبانده و نحوه محاسبه نرخ را توسط "تاكسي‌متر" اعلام كرده است. يادم هست يك بار در اوائل كارمندي كه حواسم خيلي به دور و برم جمع بود تا كسي جيبم را نزند، چند باري با رانندگان باشخصيت و زحمت‌كش سر دولّا پهنا حساب كردن جروبحثم شد. از روي شيشه جلو شماره سازمان نظارت بر تاكسي‌راني را برداشتم. نه اين كه  دل خوش به پيگيري باشم يا اينقدر بيكار باشم كه بخواهم شكايتي ببرم، محض اين كه به خودم ثابت كنم كه اين شماره كشك است و كشك هم بود.
امروز صبح در مسير شركت محترم سوار بر تاكسي شدم. همچون هميشه مشغول ديدن خيابان و مغازه‌ها و آدم‌ها بودم كه متوجه شدم راننده هربار به چيزي آن جلو ور مي‌رود! هنگام پياده شدن به رسم اين روزهاي بعد از هدفمندي سيصد تومان به راننده دادم، راننده گفت: زياده، دويست و پنجاه ميشه. گفتم ولي دويست و پنجاه مربوط به قبل از هدفمندي بود. آقاي راننده گفت ولي تاكسي‌متر 240 تومان را نشان مي‌دهد. *من و دو مسافر عقب پريديم به سمت جلو و در حالي كه سرمان محكم به هم برخورد با تعجب پرسيديم چي؟ تاكسي‌متر؟!! آقاي راننده با خنده تمسخر آميزي شبيه اين شكلك دو نقطه دي گفت آره تاكسي‌متر، تعجب داره؟ مگه تا حالا نديده بودين؟ مسافر سمت چپي پرسيد: ببخشيد الان سنه چنده؟ راننده گفت: هزار و سيصد و نود و سه چطور مگه؟ مسافر وسطي داد زد: يعني ما تو اين مدت خواب بوديم؟ يعني ما سه تا اصحاب كهفيم؟ پس سگمون كو؟ من پرسيدم: يعني الان تورم منفي شده؟ رئيس جمهور كيه الان؟ مسافرسمت چپ پرسيد: عرق چي، آزاد شده؟
*: از ستاره به اين ور من پياده شده بودم و تخيل مي‌كردم.همين

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

خبری نیست

رفته بودیم به گرد خیابان‌ها بـگردیم, روبه‌روی گراد جای پارک بود, والده گـیـر داده‌اند پدر پالتو بخرند, گرد پیری به سر و ریش پدر نشسته, من ناراحت می‌شوم. سوار ماشین می شویم, گردنم گرفته و درست نمی گردد, سپر عقب می‌خورد به گـارد پیاده‌رو. شام می‌رویم رستوران, من فسنجان می‌خورم چون گردو دارد.
پ.ن: منظورم اینه که خبری نیست

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

دفعه پیش من و تو وان, این بار گودر

قصه مـ ـاهواره در خانه ما از این قرار است که والد با وجود مخالفت های بقیه و نظر خنثای بنده جهت پیگیری اخبار سیاسی و دریافت باکیفیت کانال‌های داخلی تدارک دایره زنگی دیدند. زین سبب تاریخچه آن در خانه ما نهایتا به دو سال گذشته برمی‌گردد. ابتدا که کسی در امورات ریسیور وارد نبود و من هم نبودم, خانم والده از این شبکه‌های تبلیغ روسپیان می نالیدند که تصاویر مبتذلی ناگهان تمام صفحه را می‌پوشانند و این بهانه جروبحث‌هایی بین والد و والده شده بود. پس از کسب مهارت پدر خانواده در رمز گذاری, جستجو و اضافه کردن فرکانس این تیپ مشکلات مرتفع شدند. شبکه های جدیدی که فیلم های خانوادگی با محتوای ضعیف و بعضا منحرف پخش می‌کنند در خانه ما دیده نمی‌شوند و پدر و مادر به دنبال شبکه های مفیدند.
بار پیش که به شهرستان آمده بودم تحت تاثیر صحبت‌های همکاران در شرکت, هنگام دیدن تلویزیون پیشنهاد دادم که بزنیم "من و تو وان" ببینیم. خدا روز بد برایتان نیاورد. تصاویر کنسرتی را نشان می‌دادند با رقص چهار زن تقریبا عور. همه نگاه‌ها از تلویزیون به من فلک زده چرخید. گذشت..
ظهر پای رایانه نشسته بودم. به خاطر نقاشی ساختمان همه دور هم هستیم در اتاق‌ها. مشغول گودر بازی بودم که مادر و خواهر آمده‌اند می‌پرسند که چه خبر اینترنت. دارم برایشان در مورد گودر توضیح می‌دهم و آنها هم مشتاقانه چشم دوخته اند و من رول می‌کنم و مطالب را می‌بینیم و می‌خوانیم.همین
پ.ن: ننه ات خوب, بابات خوب واسه چی عکس زن برهنه شیر میکنی؟؟

قسمت نبود

من گاهی زیاد به قسمت و تقدیر پای‌بند می‌شوم. گاهی می‌خواهم پیامکی را برای کسی بفرستم و پس از چند بار تلاش و نرفتن پیامک, یک بار دیگر متن را می‌خوانم و منصرف می‌شوم و در دل می‌گویم قسمت نبوده! آمده بودم تا مطلبی بنویسم با عنوان"عزب ماندن یا نماندن, مشغله این است" عنوان را که نوشتم ویرایشگر متن برای نوشتن لود نشد که نشد. چند دقیقه ای صبر کردم, حتی چند بار صفحه را رفرش کردم ولی نشد. به این نتیجه رسیدم که قسمت نیست بنویسم.
پ.ن: عذرم را بپذیرید. این یادداشت مثال آن پیامک بالا شد با این متن: "می‌خواستم بهت یه چیزی بگم منصرف شدم" (ضایع بازی)

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

رنگ می‌زنم به دیوار

خیر سرم آمده‌ام مرخصی شهرستان. از سه شنبه تا شنبه را فرار کرده‌ام بلکه ذهنی از کار خالی کرده باشم تا دوباره شنبه شود و برگردم, پراهن یقه سفید بپوشم و گاوآهن را به خود ببندم و روز از نو روزی از نو. والده بدون اطلاع والد قصد رنگ آمیزی در و دیوار کرده اند و به نقاش خانوادگیمان سپرده‌اند تا قلم‌مو در رنگ بزند. والد کلا حال و حوصله هیچ تحرکی را ندارند و لذا در اولین قدم هر اقدامی مخالف اند, اگرچه وقتی می بینند که همت از دیگران جوشید و جاری شد لاجرم رضا می‌شوند. فی الحال بااطلاع والد از مصیبت وارده, بحثی و جری درگرفته. والد میگویند که زمستان فصل رنگ و نقاشی نیست, گرچه حق می‌گویند ولی والده هم حق دارند, عید در پیش است و مهمانی و لکه‌های نم که آبروبرند. بنده هرچند سنی ازم گذشته است ولی سکوت می‌کنم, احتمالا به سبب عزب بودن هنوز برای والد و والده داخل آدم نیستم(آنچنان). اسباب و اساسیه را به داخل اتاق‌ها بردم و لذا اکنون در شلوغی لوازم خانگی به سختی دارم تایپ می‌کنم. خدا شاهد است برای اتصال سیم مودم آنچنان حرکات از بین اسباب و لوازم کردم که خزندگان خاکی می کنند. شهرستان است و همین ای دی اس ال کابلی هم نعمتی است, اینجا هنوز وایمکس و وایرلس به فحش و ناسزای فرنگی تعبیر می‌شود(احتمالا).

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

بي‌شكيبم، بي‌قرارم، دل به درياي تو مي‌سپارم

تا آن زمان كه در ناله‌هاي من خود را مي‌يابي، حرف من را نخواهي فهميد.
پ.ن: در شب بهت ويراني من، قصه‌هاي من را از سر شوق مي‌شنيدي!

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

غرور ملی یا ملت مغرور

امروز آبدارچی شرکت گیر داده بود تا از من در بیاورد که نتیجه بازی امشب چه می‌شود. دو بار بنده خدا را فر دادم ولی ول‌کن نبود. بار سوم گفتم آقاجان می‌بازیم دست از سر کچل من بردار, می‌بینی که چقدر کار ریخته سرم, بیخیال. خیلی ناراحت شد, با اندوهی گفت: جدی یعنی نمی‌زنیم؟ من که بدجایی گیر کرده بودم گفتم انشاءالله که بزنیم ولی کره‌ای ها حرفه‌ای ترند و کارشان حساب کتاب بیشتری دارد. با حس شکست خوردگی و همان‌طور که لیوان‌ها را جمع می‌کرد گفت: ولی بچه های ایران غیرت دارن, غرور ملی ما رو اونا ندارن. گفتم حالا ما ببریم و حتی قهرمان شویم به تو چه می‌رسد؟ گفت: خب خوشحال می‌شیم ما دلمون خوشه به همین چیزا. گفتم صد البته من هم خوشحال می‌شوم ولی اگر هم باخت من ناراحت نمی‌شوم. 
بازی که تمام شد و حذف شدیم به فکر آبدارچی و ناراحتی‌ش افتادم, یاد حرفش در مورد غرور ملی کردم. بازیکنان ایران بعد از باخت گریه نمی کردند, همانطور که در بازی عصبی بودند بهت زده نگاه می‌کردند. ملت مغرور ما انگار نمی‌خواهد جز غرور و غیرت به بقیه ابزارها تکیه کند. 
پ.ن: نمیدونم چرا به دلم افتاده بود خیابانی الانه که بگه "جدال نوادگان جومونگ و رستم" نگفت لامصّب.

منم اون همسايه ديوار به ديوار

همسايه ديوار به ديوار ما خانواده شلوغي هستند. آپارتمان ما هم از بسازبفروش و بسازبنداز گذشته يك جورهايي "بسازدررو" است. ديوار في مابين آنقدر كاغذي ساخته شده كه كليه مكالمات به راحتي ردوبدل مي شود.  ميان من و آقاي ميم* كه كلامي منعقد نمي‌شود، مي‌ماند حرف‌ها و دعواها و خنده‌ها و بعضا محبت‌هاي همسايه. از بد روزگار تخت من فلك زده چسبيده به ديواري كه احتمالا آن طرفش مهمانخانه است. بنده شب هنگام در بيشتر بحث‌هاي خانوادگي بي آن كه كلامي بگويم شركت مي‌كنم. به عنوان مثال يك بار دختر خانه كه نو عروس هم هست! مهماني زنانه خانه مادر شوهرش را تعريف مي‌كرد و سخن از آن مي‌رفت كه احساس كرده كه دختر دايي آقاي داماد به او حسادت مي‌ورزد(از اين قصه ها زياد است).هدف از طرح موضوع اين بود كه بگويم يا ايها الناس قشر كارمند براي ان كه صبح بتواند كله سحر بزند بيرون تا به ترافيك نخورد مي بايست شب را زودتر به رختخواب برود؛مثلا يازده، ولي اين همسايه عزيز ما ــ كه هنوز شغل سرپرست خانواده‌شان براي من و آقاي ميم هويدا نگشته ــ  تازه ساعت يازده سرحال مي‌شوند و شب را آغاز مي كنند. چه بسيار شب‌هايي كه با صداي خنده‌هاي بي‌شخصيتانه يا داد و بيداد و دعوا و زكيدن! من از خواب پريده‌ام و به استغفراللهي بسنده كرده‌ام و تنها يك‌بار كه بسيار مگسي شده بودم، سه مشت بر ديوار كوبيدم كه پس از آن ديگر صدايي نيامد.
علي ايحال به اين نتيجه رسيده‌ام كه نبايد انتظار زيادي براي رعايت حال همسايه از جانبشان داشت و از امروز "جنگ نرم" را آغاز كردم. صبح كه براي صلوة بيدار شدم تلويزيون را باز كردم و دنبال صداي روي اعصابي** گشتم.
*: آقاي ميم همخانه اي من است اين سه بار
**: صداي روي اعصاب‌تر از پناهـــ ـيان سراغ داريد؟

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

بچه‌های دیروز, شبکه تهران

شبکه تهران برنامه‌ای پرطرفدار دارد به اسم بچه‌های دیروز. کارتون‌ها و برنامه‌های کودک حدودا بیست سال پیش را نمایش می‌دهد. ایده, ایده جالبی بوده و زین سبب هم برنامه پربیننده ای شده است. چند باری پای این برنامه نشسته ام و هربار اشکم سرازیر شده.همین

حقوقا رو ریختن

در روزهای پایانی ماه یک دلخوشی هست و آن ریختن حقوق است. خانم منشی به رسم هرماه فیش های حقوقی را پخش می‌کند. هر کس فیش را دریافت می کند سریعا آن را باز می‌کند و داخلش را نگاه می‌کند. برایم جالب است که همه از جزئیات داخل آن کاملا باخبرند ولی با چنان ولعی باز و نگاه می‌کنند که انگاری این برگ بی ارزش, پول است. من شوقی برای بازکردنش ندارم با این حال باز می‌کنم نکته عجیب ساعت اضافه کاری است. سریع از روی تایم‌شیت اضافه کار برج دی را چک می‌کنم باید 20 ساعت باشد ولی 37 ساعت است به بخش مالی زنگ میزنم که ظاهرا اشتباهی شده. بعد از چند دقیقه از مالی زنگ می زنند و می‍گویند که اشتباه نیست این 17 ساعت جمع 9 و 8 ساعت برای دو جمعه ایست که آمده بودید ولی در سیستم موجود نبوده.
احساس کوتاه مدت و خوبی است. احساس مرفه بی درد بودن می کنم.

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

پارک نکنید تردد می شود

چند هفته پیش روی در پارکینگ شرکت کناری این جمله توجهم را جلب کرد: "پارک نکنید, تردد می شود". جمله‌هایی در این باره یادم آمد: " پارک کردن ممنوع", "پارک=پنچری", "لطفا پارک نکنید", "پارک کنید, پنچر می‌کنیم", "روبه‌روی در پارک نکنید" و...
به خاطر این جمله بارها و بارها طی این چند هفته به روبه‌روی این در توجه کردم عجیب بود که خالی بود در حالی که من یکبار تردد از این در را هم ندیدم. خیابانی که شرکت ما در آن واقع شده بسیار شلوغ است و معمولا به "روبه‌روی درها" هم رحم نمی شود. به نظر می‌رسد مردمِ ماشین سوارِ شاغل در خیابانی که شرکت ما در آن واقع شده در بازه‌ای از تاریخ اند که منطق را از تهدید و خواهش و ممنوعیت بیشتر می‌پذیرند.
پ.ن: اینقدر بدم میاد از اینایی که به در میگن درب

99 like

خيلي وقتا ميگردم دنبال يه 99 لايك خورده تا +100 كنمش، ثواب داره

رقص پيمانكارانه

به بركت دولت كريمه، كارفرمايان محترم مطرب شده‌اند و عجيب و غريب مي‌نوازند و شركت‌هاي پيمانكارِ ننه مرده هم به اجبار رقاصاني قهار گشته‌اند.شركت اخيرا پروژه‌اي گرفته است كه نور علي نور است همه رقم. در حوصله و تخصص اين وبلاگ نيست شرح دقيق ماجرا ولي، آنقدر هر روز اتفاقات ريز و درشت، معلول اين علت مي‌شوند كه شايد بعضي از آن‌ها شنيدني باشد از جمله:
كارفرماي محترم تماس گرفته و ابراز تمايل كرده كه حين طراحي در كنار مهندسان بنشيند. ابتدا ما مخالفت كرديم و كار به رئيس پيرمان رسيد. رئيسمان مرد محافظه‌كاري است و از برخوردهاي مديران ارشدش زياد از حد در هراس است. خلاصه به زور پذيرفتيم كه تشريف بياورند و بنشينند تا اگر طراح بخت برگشته اشتباهي كرد متذكر شود.
"آمد آن اوسكول پاكيزه سرشت"  نشست و بعد از چند دقيقه شروع كرد به سوال كردن و ذره ذره هويدا شد كه هيچ چيز از طراحي نمي داند و آمده است براي يادگيري. لج همه در آمد.

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

دم خروس

قسم به پول, آنگاه که هست

تحليل مي كنم، پس هستم

در شركت ما اخبار روز زياد طرح مي‌شود و پشت بند آن سيل تحليل‌هاي غيركارشناسي هوار مي‌شود. به خصوص چند نفري هستند كه با وجود اين كه از ديگران غير مطلع‌تراند اصرار به انتشار نظرات دارند. همه كم و بيش در محيط‌هاي كاري، خانوادگي و دوستانه از اين افراد زياد ديده‌ايم. بعد از مدتي كه اين نوع تحليل پراكني روي مخمان رفت به طرز جدي شروع به برخورد كرديم تا شخص مورد نظر رسوا شود ولي متاسفانه قبح اين موضوع امروز ريخته شده و با وجود رسوايي، بعضي هنوز اصراربر نظرات ناپخته و سطحي دارند.
سوال برايم اين است كه واقعا طوري مي‌شود اگر بحثي مطرح شد كسي بگويد نميدانم، مطلع نيستم؟ وقتي مطمئن هستيم كه تحليل يا نظر ما كوچكترين تاثيري بر كسي نمي‌گذارد چرا به بيان آن با محكم‌ترين لحن اصرار داريم؟
پ.ن: حرص ندين تو رو بخدا

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

دست هایت

دست هایت آب بود روی آتش بعد این دلهره‌ی مزخرف

كارمند درون

با زحمت زياد به شركت رسيدم، هواي زيباي برفي عبور و مرور را اگرچه دشوار كرده لبخند را بر دل مردم نشانده. ميزان الحراره خوش اخلاقي مردم در هر روز براي من برخورد راننده تاكسي هاست! امروز همه خوش اخلاق بودند و گير بيست تومن پنجاه تومن نبودند. سوار تاكسي كه شدم آقاي راننده بعد از سلام احوال پرسي مي كند و من تشكر مي كنم. راديو روشن است و راننده به اخبار راديو متلك مي اندازد و مي خندد. كلا شنگول است. قبل از پياده شدن هم چون باخبر بود كه من كجا دقيقا پياده مي شوم به جاي من مي گويد: خيلي ممنون شما همين جا پياده مي شويد!
با زحمت زياد به شركت رسيدم، همكاران مي خواهند بعد از صبحانه بروند برف بازي! من و دو تن ديگر مخالفت مي كنيم و آنها اعتراض مي كنند كه چقدر ضد حال هستيد. مي گويم من به اندازه كافي برف بازي كرده ام تا به شركت برسم، برف بازي به من نمي رسد. همكار مسيحي مي گويد: ئــــــــه مستر كارمند بياين ديگــــة! من گوش مي‌سپرم به كارمند درون كه مي‌گويد: خجالت بكش از تو گذشته، نرو بشين پشت رايانه چايي‌ات را بخور و از پنجره به برف بنگر.
پ.ن: اينا همه‌ش بهانه‌س دلم گرفته حوصله ندارم.

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

هراس

هراس دارم از نداشتتنت. تو این حرف را خوب نمی فهمی. تو لرزیدن دل من را نمی بینی, عذاب‌های من را نمی شناسی, تو نمیدانی مزه گس دهن یعنی چه, من دلهره دارم از عشق. عشق رفیق خوب من نبوده.

جمعه های خوب

زمانی به علت کار زیاد پنجشنبه جمعه ها نیز در شرکت حاضر می‌شدم. بعد از یکی دو ماه احساس کردم به این نحو پیش برود مریض می‌شوم. همه توصیه کردند که بعد از یک هفته کاری یک روز نیاز است تا فکر و جسم استراحت کند. توصیه ها را گوش کردم. حالا جمعه ها کارم سنگین تر شده, از صبح بیدار شدم و مشغولم:
شستن توالت / شستن ظرف ها / تمیز کردن اشپزخانه / رخت شستن دو سری با ماشین یه سری با دست / جارو / گردگیری...
همه این کار ها را کرده ام تازه ساعت یک و نیم است. شستن تراس و درست کردن ناهار و واکس زدن کفش ها و اتو زدن لباس ها و مرتب کردن آت و آشغال های دور برم هم مانده.

برای شما برنامه ویژه‌ای داریم

بی‌خود نیست که بنده یکی از کارمندان نمونه شده‌ام (پس هستم). یکی از کارمندان برنامه ریز و استراتژیست که همین موضوع سبب شده که سازمان‌ها‌ و شرکت‌های بسیاری خواهان جذب بنده بوده‌اند. منظم در کار, کوشا و پیگیر, صبور وتوانا, آینده نگر و مهمتر از همه خبره در برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری. {چه اشکال دارد آدم کمی هم از خودش تعریف کند؟ مخصوصا که الان ساعت دو ونیم بعد نصف شب است که جماعت یا خوابند یا خوابیده مشغول جماعت‌اند! پس کسی اینجا را نمی‌خواند, فردا هم اگر خواند دلیل می‌آورم که دیروقت بود و خواب‌الود بودم و اینها.}این تعریف‌ها را کردم که بگویم خیال نکنید این وبلاگ بی‌برنامه ریزی پیش می‌رود. نخیر, بنده برای اینجا برنامه ویژه دارم و از آنجایی که ما خیلی "شفاف‌باز" هستیم قصد دارم برخی از اقدامات را جهت تنویر اذهان مخاطبین(هرچند فعلا کم) اعلام دارم تا اگر نکته ای بود باخبرم کنند:

1. اقدام اول هر وبلاگ جدیدی جذب مخاطب است, بنده هم مستثنی نیستم. برای جذب مخاطب باید فعال بود و صبور و البته با برنامه. یکی از مهمترین مخاطبانی که باید جذب کرد کسانی هستند که وبلاگ دارند و این کاره اند. پس اولین اقدام سر زدن به وبلاگ های دیگر است. پیش‌ترها تعداد قابل توجهی وبلاگ را در لیست فیووریت(علاقه‌مندی) داشتم(دارم) که هرازگاه سر میزدم, ولی غالب اوقات نظر نمی‌گذاشتم حال که باید ردّی به جای بگذارم مجبورم که مرتبط با یادداشت نظری بنویسم که مشکلات خاصی بر سر راه هست از قبیل:
آسان نبودن سیستم نظردهی و یا گاهی نبودن سیستم نظردهی
نداشتن نظر درباره یادداشت
مشغول شدن به خواندن دیگر نظرات و صرف وقت
...

فعلا برنامه این است که به جز وبلاگ هایی که مرتب سر می‌زنم ـ که شاید شبی ده تایی از آنها به روز شوند ـ هر شب به بیست وبلاگ دیگر هم سر بزنم و نظری بگذارم.(از شما چه پنهان قبلا از وبلاگ‌خوانی لذت بیشتری می بردم تا اکنون).

2. اقدام دیگر حضور پررنگ‌تر در گودر است. مشکلِ این یکی این است که نظام گودریم به هم خورده. پیشتر تعداد محدودی از کسانی که خوش‌نویس یا خوش‌شیر هستند در لیست وجود داشتند, در این زمان, تعداد دوستان به شدت در حال رشد است تا برای آنچه شیر می کنم مخاطب بیشتری موجود باشد. لذا وقتی گودر را باز می‌کنم در همه جا +1000 به چشم و چار می‌خورد.

3. اقدام آخر ایمیل زدن به برخی از صاحبان وبلاگ جهت دعوت به بازدید یا تبادل لینک یا قربون صدقه رفتن الکی و این‌هاست, البته این قسمت مشکل خاصی ندارد. با راه انداختن آفیس ـ اووت‌لوک کار ایمیل بازی خیلی راحت‌تر شده به اضافه اینکه فان جدیدی به زندگانی افزوده شده. مخصوصا یکی از وبلاگ نویسان شهیر که فعلا روی مود تخطئه است و با هم یک جنگ فرسایشی ایمیلی داریم.

در مورد عنوان: هر وقت تبلیغ قلم‌چی رو نشون میداد که "ما برای شما برنامه ویژه ای دارم" من در جواب می‌گفتم که شما غلط زیادی کردین.

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

آبدارچی

ای کسانی که لیوان آورده اید...
چایی دمه

رئيس بخش فلان غلط كرده

رئيسمان: بچه ها امروز خيلي سر و صداتون بلند بوده.
ما: نه آقاي رئيسمان! اين حرف ها چيه اتفاقا ما خيلي كارمون زياده فرصت سر و صدا نداريم.
رئيسمان: آخه من تو راهرو ديدم رئيس بخش فلان آمده پشت در شيشه اي گوش وايساده
ما: ...
رئيسمان رفت تو اتاقش.
ما:غلط كرده مرتيكه، اومده بوده با زيدش حرف بزنه ميخواسته كارمنداش نبيننش، مرتيكه همه چي ندار بياد ببينه ما چقدر كار ميكنيم بعد زرت و پورت كنه.
رئيسمان زنگ زده به يكي از بچه ها، هيس هيسِ يكي از بچه ها و پس از چند ثانيه.
يكي از بچه ها: آقاي رئيس ميگه كه پشت سر بنده خدا چيزي نگين، من خودم معترض صداتون بودم خواستم به بهانه آبرو داري ازتون بخوام.رئيس بخش فلان آمده بوده تبريك بگه بابت يه داستاني.همين.
ما: عجب آدميه اين رئيسمان!
پ.ن: اينقدر امروز سر و صدا كرديم كه من هنوز هيجان زده ام.

دخترم را بدبخت نكني كافي است

همكار عزيزمان رفته خواستگاري دختري كه دو سال است مي شناسد و با هم جيك و پوكي دارند. پدر دختر خيلي رك گفته كه آقاي داماد چه دارند؟ رفيق فلك زده ما هم گفته: ده پونزده ميليوني كه گرو رهن خانه است و چند ميليون پس انداز و يك شغل با ماهي ششصد هفتصد هزار تومان. پدر دختر گفته: با همينا ميخواي دختر منو خوشبخت كني؟
 دم رفيق ما گرم كه رك و راست گفته: من قصدم زندگي كردن با دختر شماست، قصد خوشبخت كردنش را ندارم. پدر دختر جا خورده و گفته منظورت چيه؟ رفيق ما هم گفته كه خوشبخت كردن براي دخترهايي است كه تا حالا بدبخت بوده اند دختر شما به من گفته كه تاكنون زندگي خوبي داشته و پدرش برايشان خوشبختي فراهم اورده. پدر خنده اي كرده و گفته: از حاضر جوابي ات معلوم است كه در زندگي حرفي براي گفتن داري، بعد نگاهي به دخترش كرده و با همان لبخند به پسر نگاه كرده. رفيقم ميگفت كه اين نوع نگاه را چند بار در قزوين ديده بودم.
حالا قرار شده براي تحقيق اقدام كنند. رفيقم شماره من را هم داده براي تحقيق.
پ.ن: امسال حواستان را جمع كنيد

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

سكوت سقوط سكوت

نقل محافل اين روزها سقوط است. آنقدر ايميل و خبر از ابعاد حادثه به دستمان مي رسد كه نمي شود به آن فكر نكرد.در آفيسمان همه همكاران متناسب با روحيات در رابطه با اين حادثه اسفناك نظري ميدهند. من مشكلم اين است كه چرا ما هرازگاهي كه جان عده اي به خطر مي افتد يا عده اي جان عزيزشان را ميدهند، يادمان مي افتد و دوباره سكوت حاكم مي شود. براي همكاران خاطره اي از آخرين پروازم كه در آستانه سقوط بود را تعريف كردم و گفتم كه پس از آن، پرواز با هواپيماهاي ايران را تحريم كرده ام. حتي اگر اين تحريم كوچك من تاثيري براي ناوگان هواپيماهاي ايران نداشته باشد لااقل از چنين مرگي اجتناب كرده ام. شرايط كار و زندگي من طوري است كه نياز به پرواز زياد حس مي شود ولي من دور اين يكي را خط كشيده ام. من كاري به علل تحريم و اينها ندارم ولي نتيجه اش اين مي شود كه هر هواپيمايي در ناوگان باقي مي ماند و علت آن را تحريم اعلام ميكنند.
اين قصه مرگ جاده اي، چه زميني چه هوايي چه دريايي سالانه جان ده بيست هزار نفر را مي گيرد و به صدها هزار نفر آسيب هاي جسمي و روحي جدي مي زند و ما فقط در حد حرف و تاسف عكس العمل نشان مي دهيم.
چه بايد كرد: براي چند دقيقه فكر كنيد كه جلوي كدام قسمت را مي توانيد بگيريد.كسي به فكر نيست شما به فكر باشيد.

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

چالاپ چولوپ

برف و باران آمد, چکمه ها قیام کردند.

پست زوري

در آفيسمان نشسته ايم هواي داخل آفيس گرم است. هواي بيرون خيلي سرد است. سر گرماي هواي داخل آفيس بين همكاران هميشه اختلاف است. باور كنيد اينجا يك نفر با تيشرت نشسته و همكار مسيحي هم ژاكتش را در نمي آورد! يادم هست كه تابستان هم ما مشكل داشتيم، هر كسي بر مبناي دماي درون خواسته اي داشت.
از گرما كه بگذريم حرف ديگري باقي نمي ماند.
پ.ن: صبح سر صبحانه يكي از همكاران مي گفت هر بار بايد يك هواپيما بيفتد تا تلفات جاده اي از ميان طبقه مرفه هم قرباني بگيرد.

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

جام ملت های همین نزدیکی

آقای میم* هنوز خانه نیامده, اس ام اس داده که شام میرود خونه پدر خانمش. باران امروز رس شهر را کشید. من هم امروز بیشتر خسته شدم. رسیدم خانه با همان لباس های بیرون روی کاناپه خوابم برد.بیدار که شدم ساعت نه شده بود. زدم سه فوتبال داشت. عربستان سوریه. خیلی سخت است که فوتبال دو تیمی را مشاهده کنی که از یکی بدت می آید و دیگری برایت مهم نیست خصوصا با فوتبال سطح پایین. نکته قابل توجه برایم این بود که نام سه بازیکن مصئب بود. ناگاه به ذهنم آمد که چرا اسم هیشکدوم مختار نیست. بعد در ادامه همین افکار تحلیل کردم که خب اینها حجاز و شام قدیم اند!
پ.ن: بعد از یک روز کاری پر و پیمون نباید به سیل افکار و تحلیل هایتان گیر بدهید.
*: گفته بودم که آقای میم همخونه ایمه 

برف يا باران؟

همكاران يكي يكي از در وارد مي شوند. نميدونم اولين نفر چه كسي از نفر رسيده از راه پرسيد كه محله تون برف مي اومد؟ اون هم گفت: بله. حالا ديگه هركي مياد تو ازش مي پرسن و جواب ها مثبته. اينا در حاليه كه دور و بر شركت باران است و باران است و باران. خب تقريبا همه آدرس خونه مارو ميدونن ولي من كم نياوردم و گفتم تو كوچه ما برف ميومد ولي اومدم تو خيابون ديدم بارونه.
پ.ن: خطابم به آقاي ميم هست كه آخه محله س داريم؟
خبر خوش: همكار مسيحي كمي با تاخير آمد و در حاليكه من مطمئن بودم كه در برف گير كرده گفت: وقتي بارون مياد سيستم فاضلاب خونه ما ميريزه به هم. درونم حس خوبي دارم :)

گودرالشعرا

در گودر بازی ما بی خبران شِیرانند
من چنینم که نمــــودم دگر ایشان دانند
شَــــــــــیّران نقطه پرگار وجودند ولی
لایک داند که در این دایره سرگردانند

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

همكار مسيحي

همكار مسيحيمان از مرخصي برگشته. ترگل ورگل شده و معلوم است كه تعطيلات حسابي بهش ساخته. كمي برايمان از جشن گرفتنشان تعريف كرد. شكلات آب شنگولي دار هم آورده كه داستاني داشتيم سر خوردن و نخوردن. الان تقريبا نيمي از همكاران از همان نيم سي سي الكل مست شده اند. آقاي شكم ولي نخورد و از دست دو سه نفر هم ناراحت شد كه چرا خورده اند. راستش من هم نخوردم. ببينيد چقدر كارمند متديني هستم*.
در مورد تف هاي پست قبل هم بدانيد كه جلسه به روز ديگري موكول شد. حكما يكي از آقايون خواب مونده. براي همه تعريف كردم كه از خروس خون بيدارم و مشغول عبادت و اتوكردنم.
ناهار ماهي داشتم و با بي خوابي ديشب تقريبا الان دارم خواب ميبينم كه مي نويسم.
*: اصولا من كاكائو دوست ندارم

تف

ای تف به گور هر چی کاره, ای تف به گور هر چی مردم آزاره, ای تف به...(تفام تموم شد) زندگی نشد که. دیشب آخر وقت یادم افتاده که امروز جلسه با کارفرما داریم. مدیر من پیرمرد با دیسیپلینی است. تو کتش نمیره برای این جور جلسات تیپ اسپرت بزنی. نه اینکه به تیپ اسپرت کسی گیر بده یا خوشش نیادا نه, میگه شما اینا رو نمیشناسین, عقلشون تو چششونه. بنده خدا پر بیراه نمیگه, صابونشون به تنم خورده. زمانی خودمم دولتی بودم میدونم اینا رو.
القصه این که پیراهن تمیز لاموجود. ساعت یازده شب باید پیرهن بپوشم. آقای میم هم خوابیده و ماشین روشن کنم بیدار میشه. آی تف به گور این زندگی, ای تف به گور کار دولتی, ای تف به گور دیسیپلین ... با دست, مجبور شدم با دست بشورم. الان ساعت پنجه صبحه و یقه و سر آستینا هنوز نم دارن. گفتم بیام یه کم تف کنم برم اتو بزنم.
پ.ن: اتو زدم تموم شد. اومدم یه تف دیگه بکنم. والّا

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

شب جمعه

اقای میم* روی کاناپه دراز کشیده و تلویزیون می بیند. شبکه مورد علاقه ایشان شبکه چهار و شبکه ماهـ ـواره ای پی ام سی میوزیک است. این دو شبکه را که می بیند بیشتر غرق در افکار و خیالاتش می شود. از عصر که از سر کار آمده, لام تا کام با من حرف نزده. گاهی فکر می کنم که لجش می گیرد که من پنجشنبه ها مجبور نیستم سر کار بروم ولی او به خاطر صنعتی بودن محل کارش باید برود. قیافه اش زار میزند که خسته است و حوصله حتی دراز کشیدن و نگاه کردن به تلویزیون را هم ندارد. 5 دقیقه پیش گرسنگی بهش فشار آورد و پرسید که شام چه کنیم؟ من گفتم: کمی سوپ داریم اگه میخوری گرم کنم؟ گفت: نه دلم غش میره یه چیزی بگیریم از بیرون. دلم براش سوخت و زنگ زدم پیتزا بیاورند. یواش یواش سر و کله پیک پیتزا پیدا میشه. شام که بخوریم صد در صد میگه که میخواد بره بخوابه و من دراز می کشم روی کاناپه که تلویزیون بینم. شبکه مورد علاقه من...من شبکه مورد علاقه ندارممیخوابم.
پ.ن: خواستم بگم یه همچین شب جمعه هایی داریم ما
*: آقای میم همخونه ای منه 

لایک

من که لایک و لایک میکنم برات, بذارم برم؟
پ.ن: دوستمون ایمیل نزده ولی من میدونم که دلش میخواسته بزنه بگه زوده عمو واسه لایک.

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

چارشنبه ها

چارشنبه ها اصولا روز کار کردن نیست. خصوصا که ساعت برسد به دوازده و نیم که وقت ناهار است. کسانی که بعد از این ساعت کار می کنند یا اوسکول اند یا متعهد. البته اونجور متعهد نه ها, همین که مثلا باید کاری را تا فلان وقت تحویل بدهند, در همین حد.
همکار مسیحی ما هنوز برنگشته از مرخصی. جایش خالی است. زیاد سر به سرش میذاریم خصوصا سر حجاب. بنده خدا از بیشتر خانم های مسلمان شرکت باحجاب تر است. 
 دو سه روزی است که این وبلاگ شده دل مشغولی من. روزها در شرکت به این فکر میکنم که چه تدارکی برایش بگیرم یا به چه سمتی ببرمش. کلا آدم بلند پروازی هستم(ولی از شما چه پنهان جرأت بروزش را هیچ وقت نداشته ام). چند تا ایمیل زدم به تعدادی از این وبلاگهایی که معمولا میخوانمشان که لینکی چیزی بدهند تا مشتری بیاد! یکیشون جواب داده: کجا با این عجله؟ بذار ده تا پست بذاری بعدن دنبال لینک و اینا باش, راستش از خجالت اب شدم, پیش خودم گفتم آخه مرد گنده این هم کار بود کردی ایمیل زدی که منو لینک کن, منو لینک کن.
پ.ن: خلاصه که از آقای کارمنِد به این خوبی بعیده 

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

لینک سازی, لینک بازی

تقریبا دهنم صاف شد. یه عمر وبلاگ خوانی کرده بودم بدون دغدغه اینکه لینکها رو جایی نگه دارم. برای اینکه یه هویتی به اینجا داده باشم فعلا یه تعدادی از این لینکارو اضافه کردم ولی باور نکنین که همیناس فقط. نمیدونم چرا بعضی وبلاگا اصرار دارن که خیلی لینک داشته باشن و بعضیا به زور ده تا دارن.
فعلا زیاد ذوق این وبلاگو دارم هنوز حواسم به نوشتن نیست بیشتر تو حاشیه ام. حال میده آخه

دستگرمي

وبلاگ نويسي و موفقيت در آن براي من به اين مي ماند كه لـ ـخت و عـ ـور در شهري رهايت كنند و بخواهي در ميان خوش تيپ هاي اين شهر عرض اندام كني. جور كردن لباس و در ادامه خوش تيپ شدن با اين همه چشم هاي بي رحم سخت است.
گرچه فعلا بنده خود را در يكي از كوچه پس كوچه هاي محله بلاگر پنهان كرده ام و با اين دو پست و نيم بند و اين ستون كناري آرايش نشده فعلا قصد تدارك برگي جهت پوشاندن عورت دارم.
پ.ن: خب البته اينا كه گفتم ربطي به كارمندي و اداره و آفيس نداشت.

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

به نام پروردگار حقوق بگیران

ساعت سه بعدازظهر روز شنبه است. از اقضای روزگار امروز یک یک دوهزارویازده است. همکار مسیحی ما سه روز مرخصی گرفته و نیست. آفتاب زمستانی وسط اتاق دراز کشیده و دو تن از همکاران در چرت ناز به سر میبرند!
من کارکردنم نمی آید و بعد از یک وبگردی تصمیم گرفتم تا وبلاگی تدارک ببینم از برای اوقات بیکاری. هنوز نقشه راه روشنی برای اینجا ندارم. ببینیم چی پیش میاد.