شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

هستم اگر نیستم

البته پدر و مادر از اوجب واجبات است. سه‌شنبه مجددا به شهرستان آمدم تا کارهای نیمه کاره منزل را تمام کنم. نقاش در غیاب بنده قسمتی از کار را ماست‌مالی کرده بود که با تیزبینی بنده و البته هیبتمان پشت تلفن محبور شد تا دوباره در صحنه گندکاری حاضر شود و جبران مافاتی کند. بی‌خیال خستگی‌های روحی و جسمی و فارغ از گرفتاری‌های ذهنی یک عاشق به نظافت و پاک کردن ادامه دادم تا ریقی در بدن نماند. امروز صبح که از اتوبوس پیاده شدم گمان بردم که حکما دیشب اتوبوس تصادف وحشتناکی کرده که اینچنین بدن دردی نصیبم شده. زین سبب و جای شما خالی لباس گرم پوشیدم و تا لنگ ظهر* در آغوش بخاری خوابیدم. ظهر دیرتر از هر مدیری در شرکت به شرکت محترمه رفتم و هنوز نرسیده به جلسه ای فراخوانده شدم. فراخوانده شدم از برای حل موضوعی که نیاز به تخصص جناب حضرتم داشت. حدود ده پانزده نفر نشسته بودند و بحث شروع شد. یک ساعتی گذشت و کسی نظری از من نپرسید. ان چنان پرت و بیراه نظر می‌دادند که من صلاح دانستم خاموش بمانم. در اخر نفر کارفرما گفت اقای مستر کارمند نظر شما چیست؟ پنج دقیقه ای حرف زدم و از آنجا که بساطشان را لگد مال کرده بودم چهره ها در هم کشیده شد. مقرر شد تا من فلک زده بررسی فنی کنم و اعلام نظر نمایم. تعطیلی های دو هفته اخیر را که رفتم به خدمت به والدین کار بسیار تلنبار شد و این بررسی فنی هم قوز بالا قوز.
*: آقای میم حسودیشان می شود که من گاهی صبح ها ساعت عزیمتم را به دلخواه تعیین می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: