شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

منم اون همسايه ديوار به ديوار

همسايه ديوار به ديوار ما خانواده شلوغي هستند. آپارتمان ما هم از بسازبفروش و بسازبنداز گذشته يك جورهايي "بسازدررو" است. ديوار في مابين آنقدر كاغذي ساخته شده كه كليه مكالمات به راحتي ردوبدل مي شود.  ميان من و آقاي ميم* كه كلامي منعقد نمي‌شود، مي‌ماند حرف‌ها و دعواها و خنده‌ها و بعضا محبت‌هاي همسايه. از بد روزگار تخت من فلك زده چسبيده به ديواري كه احتمالا آن طرفش مهمانخانه است. بنده شب هنگام در بيشتر بحث‌هاي خانوادگي بي آن كه كلامي بگويم شركت مي‌كنم. به عنوان مثال يك بار دختر خانه كه نو عروس هم هست! مهماني زنانه خانه مادر شوهرش را تعريف مي‌كرد و سخن از آن مي‌رفت كه احساس كرده كه دختر دايي آقاي داماد به او حسادت مي‌ورزد(از اين قصه ها زياد است).هدف از طرح موضوع اين بود كه بگويم يا ايها الناس قشر كارمند براي ان كه صبح بتواند كله سحر بزند بيرون تا به ترافيك نخورد مي بايست شب را زودتر به رختخواب برود؛مثلا يازده، ولي اين همسايه عزيز ما ــ كه هنوز شغل سرپرست خانواده‌شان براي من و آقاي ميم هويدا نگشته ــ  تازه ساعت يازده سرحال مي‌شوند و شب را آغاز مي كنند. چه بسيار شب‌هايي كه با صداي خنده‌هاي بي‌شخصيتانه يا داد و بيداد و دعوا و زكيدن! من از خواب پريده‌ام و به استغفراللهي بسنده كرده‌ام و تنها يك‌بار كه بسيار مگسي شده بودم، سه مشت بر ديوار كوبيدم كه پس از آن ديگر صدايي نيامد.
علي ايحال به اين نتيجه رسيده‌ام كه نبايد انتظار زيادي براي رعايت حال همسايه از جانبشان داشت و از امروز "جنگ نرم" را آغاز كردم. صبح كه براي صلوة بيدار شدم تلويزيون را باز كردم و دنبال صداي روي اعصابي** گشتم.
*: آقاي ميم همخانه اي من است اين سه بار
**: صداي روي اعصاب‌تر از پناهـــ ـيان سراغ داريد؟

۱ نظر:

سراب ساز سودا ستیز گفت...

آفرین. وسط نوشته خواستم بیام و بگم اگه اون 11 شب سرحال میشه، کلهء صبح پدرش رو در بیار. اما انگار خودت زودتر به این نتیجه رسیدی. کمک خواستی خبر کن صبح بیایم تو سالن خونتون گل کوچیک بزنیم.