شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

لاف عشق


من خودم را در اوج شکست عشقی اینگونه متصورم که آکاردئون به دست در کوچه های شهرت تو را بخوانم
...
پولی که میدهند خرج گل می کنم پیرامون قدمهات

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

سور و سات

فردا مراسم بله برون همشیره کوچکمان است. همه‌مان در تدارکات میهمانی بودیم. والد به طور معمول پایش را از این تدارکات بالا می‌کشد حتی الامکان! و خدا عمر بدهد به والده که وجود دار است و زرنگ. امشب رفته بودیم پی سفارش گل و شیرینی و شربت, والده پیشنهاد داد تا از این پودر‌های آماده بزنیم و شربت درست کنیم, ما مخالفت کردیم و گفتیم کنستانتره بهتر است و خوش مزه تر. من نمیدانم که به چه لحنی ما گفته بودیم که به والده برخورده بود ولی در راه برگشت بسیار گله کرد و کمی هم گریه که شما از من انتقاد می کنید و خودتان را بالاتر از من میدانید و از این حرفها. بنده خدا دلش پر بود که این همه کار کرده و کسی به اندازه کافی قدردان نبوده(علی الخصوص پدر)
پ.ن: پدر یواشکی من را کنار کشیده و با من بحث می‌کند که این پروبال دادن ها اشتباه است. من هم آب صاف و پاک را ریختم روی دستش گفتم به نظر من وقتی تن به سنت و مراسم هفت رنگش میدهی همین می شود. خارجی ها را ببین یک ودینگ و تمام. 

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

جمعه خوب با آقای واو

آقای واو دیروز تا حالا مهمانمان شده است. دیشب جای همه خالی رفتیم قهوه‌خانه به صرف کباب تابه‌ای و قلیان, دیشب را تا پاسی از نیمه شب به گپ و گفت گذراندیم و صبح تا لنگ ظهر خسبیدیم. آقای واو دست قهاری در درست کردن ماکارونی دارد. به جان خودمان اگر دوستان بفهمند که امروز آقای واو اینجاست و بساط چرب ماکارونی به راه است, بی دعوت خود را به کوچه و کنارمان می رسانند.