سهشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹
جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹
فرصت مطالعه
سوالات ذهنی پیرامون مسائل مختلف گاه و بیگاه به ذهن هجوم میآورند. اغلب مردم آن را جدی نمی گیرند و به نوعی آنها را از سر باز میکنند. پرداختن به پرسشها شکها و تردیدها در اولین گام تشویش و نگرانی همراه دارد. بسیاری از ما به خاطر نوعی اعتقاد و باور که اکثرا به ما ارث رسیده اند تعصبات غیرمنطقی داریم که نیازمند بازنگری و پردازش صحیح اند.
گرچه معتقد نیستم که ذهن را مورد هجمه همه جانبه قرار دهیم و از آرامش دور کنیم, ولی دستگیری از ذهن با مطالعه در مورد موضوع مطروحه, پرسش از دیگران و تفکر و جمع بندی, چشم اندازی زیبا از زندگی فراهم می کند. اولین قدم آن است که تعصب بیجا را از روی شخصیت ها و جریانات گوناگون برداریم و همچون محصلین فلسفه که آراء و اندیشه های دیگر فیلسوفان و صاحبان فکر را خوراک ذهنیشان میکنند به کسب نظرات موافق و مخالف بپردازیم. به فراخور توانایی درک و فهم درها را باز کنیم, سوالاتمان را بنویسیم. زیباترین باور, بی شک اعتقادی است که از جاده شک گذر کرده.
گرچه معتقد نیستم که ذهن را مورد هجمه همه جانبه قرار دهیم و از آرامش دور کنیم, ولی دستگیری از ذهن با مطالعه در مورد موضوع مطروحه, پرسش از دیگران و تفکر و جمع بندی, چشم اندازی زیبا از زندگی فراهم می کند. اولین قدم آن است که تعصب بیجا را از روی شخصیت ها و جریانات گوناگون برداریم و همچون محصلین فلسفه که آراء و اندیشه های دیگر فیلسوفان و صاحبان فکر را خوراک ذهنیشان میکنند به کسب نظرات موافق و مخالف بپردازیم. به فراخور توانایی درک و فهم درها را باز کنیم, سوالاتمان را بنویسیم. زیباترین باور, بی شک اعتقادی است که از جاده شک گذر کرده.
پ.ن: در رابطه با ترجیح میدهم با پیکان...
چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹
دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹
ترجیح
ترجیح میدهم با سمند در اتوبان برانم تا با بنز در جاده مالرو.
پ.ن.: در رابطه با حمایت از خودرو داخلی؟ نه بابا, کم رابطه با این سخن از دکتر شریعتی: ترجیح میدهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم.
یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹
در بانك
كارت بانك ملتم انقضپاير* شده بود و من عزا گرفته بودم كه با اين گرفتاري بايد تا شعبه جردن هم بروم آن هم در ساعت اداري. بيخيال شده بودم تا اين كه يكي از بدهكارها! چكي از بانك ملت داد. براي نقد كردن رفته بودم كه يك شعبه خدمات الكترونيك روبروي شعبه مرجع چك يافتم. داخل رفتم و از دستگاه نوبت ده يك برگ گرفتم هنوز شماره را نخوانده بودم كه خانم خوش سخن همان شماره را خواند.العجب. نزد باجه رفتم و درخواستم را دادم. خدا را شكر اجابت شد و گفت كه نيم ساعتي كار دارد. نشستم.
اين مركز مراجعين مشكل دار! را مي پذيرد.
- پيرمردي آمده بود و شكايت داشت. مي گفت كه پنج ميليون در حسابش هست و متوجه شده كه از حسابش دزدي مي شود. آقاي بانك پرسيد چه دزدي؟ پيرمرد گفت كه هفته اي بيست تومن از حسابش كم ميشود. آقاي بانكي داشت توضيح ميداد كه اگر دزد خر نباشد يهو همه حساب را خالي مي كند.محترمانه بهش حالي كرد كه احتمالا كار حاج خانم است. فكر كردم كهبنده خدا زنش امروز به صلابه كشيده ميشه.
- باجه كناري مردي ايستاده بود با سبيل پرپشت. از اين تيپهايي كه از اداري جماعت حساب مي برند و سوسك ميشوند. با آن هيبت سعي ميكرد لفظ قلم حرف بزند مبادا مشكلي پيش نيايد. دلم برايش سوخت بنده خدا چه بله قربانهايي ميگفت. ياد اين بيت افتادم: آنچه شيران را كند روبه مزاج، احتياج است احتياج است احتياج
- مردي از در آمد نوبت گرفت و خيلي زود به باجه اي كه قبلا پاسخگوي پيرمرد بود رفت. مردي ميان سال به غايت خوشتيپ كه شايد فقط نيم ميليون اوركتش بود.آمده بود تا حساب پسرش كه آمريكاست را ببندد. نه رمز يادش بود، نه مدركي از پسر داشت ته حساب هم پنج هزار تومان بيشتر نبود!!
آقاي بانك صدايم كرد و كارت داغ داغ را تحويل داد و رسيد گرفت.
*: نيم ساعت گشتم ببينم برگردان پارسي انقضا يا اكسپاير چيست.
پ.ن: اينجا يكي پيشنهاد داد سررسيد يكي هم گفت سپري شده
پ.ن: اينجا يكي پيشنهاد داد سررسيد يكي هم گفت سپري شده
Posted by
Mr.Karmand
ساعت
۱۶:۵۶
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!در Twitter به اشتراک بگذاریددر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
2
نظر
موضوع:
مملكت
شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹
هستم اگر نیستم
البته پدر و مادر از اوجب واجبات است. سهشنبه مجددا به شهرستان آمدم تا کارهای نیمه کاره منزل را تمام کنم. نقاش در غیاب بنده قسمتی از کار را ماستمالی کرده بود که با تیزبینی بنده و البته هیبتمان پشت تلفن محبور شد تا دوباره در صحنه گندکاری حاضر شود و جبران مافاتی کند. بیخیال خستگیهای روحی و جسمی و فارغ از گرفتاریهای ذهنی یک عاشق به نظافت و پاک کردن ادامه دادم تا ریقی در بدن نماند. امروز صبح که از اتوبوس پیاده شدم گمان بردم که حکما دیشب اتوبوس تصادف وحشتناکی کرده که اینچنین بدن دردی نصیبم شده. زین سبب و جای شما خالی لباس گرم پوشیدم و تا لنگ ظهر* در آغوش بخاری خوابیدم. ظهر دیرتر از هر مدیری در شرکت به شرکت محترمه رفتم و هنوز نرسیده به جلسه ای فراخوانده شدم. فراخوانده شدم از برای حل موضوعی که نیاز به تخصص جناب حضرتم داشت. حدود ده پانزده نفر نشسته بودند و بحث شروع شد. یک ساعتی گذشت و کسی نظری از من نپرسید. ان چنان پرت و بیراه نظر میدادند که من صلاح دانستم خاموش بمانم. در اخر نفر کارفرما گفت اقای مستر کارمند نظر شما چیست؟ پنج دقیقه ای حرف زدم و از آنجا که بساطشان را لگد مال کرده بودم چهره ها در هم کشیده شد. مقرر شد تا من فلک زده بررسی فنی کنم و اعلام نظر نمایم. تعطیلی های دو هفته اخیر را که رفتم به خدمت به والدین کار بسیار تلنبار شد و این بررسی فنی هم قوز بالا قوز.
*: آقای میم حسودیشان می شود که من گاهی صبح ها ساعت عزیمتم را به دلخواه تعیین می کنم.
پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹
سهشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)